خارج از چارچوب

مؤمن،درهیچ چارچوبی نمی‌گنجد

خارج از چارچوب

مؤمن،درهیچ چارچوبی نمی‌گنجد

طبقه بندی موضوعی

۱ مطلب در شهریور ۱۳۹۲ ثبت شده است

متن بی سر و تهی از سفر یک هفته‌ای شمال نوشته بودم که پاکش کردم.می‌خواستم در نقطه‌ای از آن جای خالی تو را نشان دهم که نتوانستم.

از تو بگویم که جای‌ت توی زندگی من خیلی خیلی خالی‌ست.از خودم و تو بپرسم که چرا هنوز نیستی؟! تویی که فقط خدا می‌داند الآن کجای این

شهر یا کشور یا دنیا زندگی می‌کنی.تویی که تمام خوشی‌های من را با نبودنت سیاه و سفید کرد‌ه‌ای و معلوم نیست کی می‌خواهی با اسپری

رنگی پیدا شوی!‌

دست و دلم مثل سال‌های قبل به نوشتن از سفر نمی‌رود.جز دوسه عکس هم برنداشتم.اتفاقن مثل همیشه شمال را خیلی خوب با خانوداه و

فامیل گشتیم و صفا کردیم.توی آن نوشته‌ی معدوم هم خیلی خوب،دریا و مجسمه‌ی شنی و والیبال ساحلی و استانبلی پلو با سیرترشی یک ساله

را توصیف کرده بودم.ولی چون نتوانستم حسم را از جای خالی تو بیان کنم همه‌اش را پاک کردم.یک بار که تنها بر روی شن‌های ساحل بنشینی و

غروب دریا را تماشا کنی شاید حرفم را بفهمی.یک شب با آن که صبحش را فوتبالی،بعدازظهرش را والیبالی،و شبش را استخری سر کرده بودم تا

نزدیک صبح خوابم نبرد.آن شب هم با آن‌که قضای حاجت شدیدی پیدا کرده بودم از کنار ساحل بلند نشدم تا تصورات خیالی‌ام از حضور تو بهم نخورند.

اما قصه‌ی جای خالی تو در این سفر گاهی هم مثل نوشتن این پست از درون مقاوم من بیرون زد و به دیگران سرایت کرد.راستش هیچ وقت دوست

نداشته‌ام خواسته‌ام را پیش دیگران فریاد بزنم اما گاهی نمی‌شود جلوی زبان دل را گرفت.توی رستوران هتل داشتیم ناهار می‌خوردیم که به خاطر تو

مادرم را ناراحت کردم.مادر و خاله‌ام از پیرمرد و پیرزنی که چند میز آن‌طرف‌تر از ما نشسته بودند صحبت می‌کردند.در واقع داشتند شناسایی می‌کردند

که این‌ها کی هستند و اینجا چه کار می‌کنند!من هم نه گذاشتم نه برداشتم گفتم "مادر مارو باش!پسر دم بخت داره به جایی که به میزای دیگه نگاه

کنه کجا رو نگاه می‌کنه!"پدرم که انگار داغ دلش تازه شده بود با مادرم بحثش شد.مادرم فکر کرد من مثل همیشه خواسته‌ام مزه‌پرانی کنم و رد

شوم.با این حال گفت این‌ها تیکه‌ی تو نیستند همه‌شان بدحجاب‌اند.ولی پدرم حرف من را نشانه‌ تلقی کرده بود.گفت"این پسر دیگر چطور باید حرف

دلش را بزند...؟"خلاصه آن که سر نبودن تو تمام آن روز را پدر و مادرم با ناراحتی سر کردند.و من کل سفرم را!

به پسرخاله‌ام نگفتم که قدم زدن‌های شبانه کنار ساحل با او هیچ مزه‌ای برایم ندارد.پسر حساسی‌ست.همان یک بار هم که بهش گفتم چرا من

باید با توی ریشو اینجا قدم بزنم -گرچه برداشت دیگه‌ای کرد- اما حسابی بهش برخورد!

راستی...این را هم بگویم که خیلی پر رو نشوی خدای نکرده.وقتی شوهرخاله‌ام تقاضای خاله‌ام برای پیاده روی ساحلی را به بهانه‌ای کاملن تابلو

رد کرد نگران شدم.نگران شدم که نکند وقتی توام باشی من خواسته‌های به حق تو را بیهوده رد کنم.نکند تمام عاشقانه‌ها توی همان سال اول

زندگی بمانند و فراموش شوند.نکند زندگی‌مان گرفتار روزمرگی و تکرار شود.نکند فکرکنیم چون اسم‌مان در شناسانامه‌ی یکدیگر است کفایت زندگی

مشترک می‌کند!نکند دقیقه‌ای و ساعتی از زندگی مجبور به تحمل یکدیگر شویم.نکند لذت چایی که تو برایم توی فنجان می‌ریزی را درک نکنم.نکند مثل

آن دوستم از دوری یک هفته‌ای تو استقبال کنم برای آن‌که تکراری شده باشیم!اگر می‌خواهی با من زندگی کنی باید عاشقم باشی و عاشقت

باشم(به قول رهی معیری:وزجان و دل یارم شوی تا عاشق زارت شوم)و الا از قول شهاب حسینی باید بهت بگویم پایان تلخ بهتر از تلخی بی‌پایان

است.زندگی کردن توی این زمین بدون عشق کار ربات‌ها و ماشین‌هاست.که خیلی زود فرسوده می‌شوند و توی گور می‌روند.حتی اگر به قول

مصطفی مستور کار روزانه و شبانه و قسط وام و قبض آب و برق و گاز و اجاره و رهن خانه تبدیل‌مان کرد به ماشین،یادمان نرود خودمان را روغن‌کاری

کنیم با عین و شین و قاف.

به هرحال حالا که پیش من نیستی امیدوارم"مراقبت"خودت باشی.شاید روزی این نوشته را برایت بخوانم.شاید نخوانم.شاید هیچ وقت توی زندگی‌ام

نیایی.نمی‌دانم!ولی واجب بود این را برای تو بنویسم که نوشتم.شاید ادامه داشته باشد...شاید نداشته باشد... .

-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

*که رخ نمی‌نمایی...از آن بهشت پنهان...دری نمی‌گشایی...(با صدای حسین قوامی)

پ.ن:به یکی میگن اگه زن زندگی و نیمه‌گمشده‌ت رو پیدا کنی بهش چی میگی؟میگه یه دونه می‌خوابونم تو گوشش بهش میگم تا حالا کجا بودی؟

۴۳ ۲۴ شهریور ۹۲ ، ۲۱:۵۰
خارج ازچارچوب